- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر سیدالشهدا علیه السلام
جسمم ضعیف و روحم، سرگرمِ بالُبال است دور فراق طی شد، امشب، شبِ وصال است تا یـافـتـم طبـق را، دیـدم جـمـال حـق را باید به سجده افتم، این وجه ذوالجلال است هنگام شب، که دیده، خورشید در خرابه؟ این قرص آفتاب است یا ماه، یا هلال است؟ اکـنـون که یـارم آمـد، از ره نـگـارم آمد هم ماندنم حرام است، هم رفتنم، حلال است افـتادم از صدا و، سر مـانـده روی قـلـبم جانم، ز دست رفت و، چشمم بر این جمال است سـر روی سیـنـۀ من، مـانند سـورۀ نـور تن، از سم ستوران، قـرآنِ پـایـمال است عـمر سهسالۀ من، کـوتاه بود، چون گـل دوران انتـظارم، هر دم هـزارسال است هر شب، به خواب دیدم، جان دادنِ خودم را امشب، شهادت من، نه خواب، نه خیال است
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر سیدالشهدا علیه السلام
با سر رسیدهای بگو از پیکری که نیست از مصحف ورق ورق و پرپری که نیست شبها که سر به سردی این خاک مینهم کو دست مهـربان نـوازشگـری که نیست بـایـد بــرای شـسـتـن گــل زخـمهـای تـو باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست ای قــاری شـکـسـتـه دل رأس نـیـزه هـا! شایسته بود شـأن تو را منـبری که نیست آزاد شـد شـریـعـه هـمـان عـصر واقـعـه یادش به خـیر ساقـی آب آوری که نیست تشخیص چشم های تو در این شب کـبود میخواست روشنایی چشم تری که نیست دستی کـشید عمه به این پلکها و گفـت: حالا شدی شبـیه همـان مـادری که نیست حـتـی صـبـور قـافـلـه بـیصبـر میشـود با خاطرات خستهترین دختری که نیست
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر سیدالشهدا علیه السلام
قـلبـم شکـستـه امـا؛ انـدازۀ سـرت نـه آشـفـتـه دیـده بـودم مانـند پـیکـرت نـه تا شام غصه خوردم با تو ولی نگفـتم ای كاش ساقیات بود اینجا و خواهرت نه پـای تو ایـستـادم وقـتی هـمه نـشستـند پایت هـمه نـشستـنـد سرو تـناورت نه یك كـربـلا برایت تا كوفه گریه كردم در اشك دیده بودم در خون شناورت نه از ابـرهـا گـذشتـیـم بـا كـاروان گـریه چشم همه سبك شد چشمان دخترت نه در خواب پـر گرفتم ای ماه مِه گرفته تا عـرش دیـده بودم بـالای منـبرت نه بیـن صفـای آهـت تـا مـروۀ نـگـاهـت عـالـم دویـده اما هـمـپای هـاجـرت نه
: امتیاز
|
مدح و شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
از وقـار عـمهجان خود حجـاب آموخته او مـؤدّب بـودنش را از ربـاب آموخته با دو دست بسته تا شامات را یکسر گرفت رزم را از فـاطمه، از بوتـراب آموخته چـشـم بـارانـی او آمـوزگـار اشـک بود گریه کردن برلبت را او به آب آموخته زلـفـهـایت را ورق میـزد شبیه مـقـتـلی روضه را از زخم جلد این کتاب آموخته جمع زد زخم تو را با زخمهای مادرت با شمـارش کـردن آنهـا حـساب آموخته چشم بیدار شبش را چشم زد شام حسود پلکهایش چند روزی هست خواب آموخته زلف تو گفت از سرِ نی؛ دخترت آتش گرفت سـوخـتن را پا به پـایش آفـتـاب آموخته گاه باید که ادب از بیادب آموخت، پس بوسه را از چوب در بزم شراب آموخته
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
ای از سـفر برگشـته بابا، پیکرت کـو؟ سـیمرغ قاف عاشـقی بال و پرت کو؟ برروی شــاخ نیزه ها گل کرده بودی حالا که پـائین آمدی برگ و برت کو؟ ازمن نمی پرسی چه شداین چند روزه؟ ازمن نمی پرسی نشـاط دخـترت کو؟ آوای قـــرآن خـوانـدنــت لالای ام بـود قربان قرآن خواندن تو، حنجرت کو؟ لب های مـن مثـل لــبت دارد ترک ها با این لب عطشان بگو آب آورت کو؟ می گفت عمه با عمامه رفــته بــودی حـالا بگو عمـامه ی پیغـمبــرت کـو؟ بـابـا ، سراغ از گوشـوارمن نگیری! من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو؟ این چند روزه هر کسی سوی من آمد فریادمی زدخارجی پس زیـورت کو؟ بعد ازغروب واقعه همبازی ام نیست خیلی دلم تنگش شده ،پـس اصغرت کو؟ دیگربس است این غصه ها آخرندارد من را ببــر ، گـر چه کبـــوترپرندارد
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
نـفــس در ســینه از آهــم شـرر شد تــمـام قــوت مــن، خـون جگر شد چه ایـامی که از شـب، تـیرهتر بود چه شبهایی،کـه باهجرت سحرشد چه سود ازگریه،هرچه گریه کردم شــرار دل، ز اشــکم بــیشــتـر شد تــن صــد پــارهات در کــربلا ماند سرت بر نیزه با من، هــمســفر شد خــمیــدم، در سـنـــین خــردســالی به طــفلی، قــسمــتم، داغ پــدر شد لــب مـــن از عـطش، خشکیده بابا چــرا چــشمان تو از گریه تر شد؟ زبــان عــمه، شــمشیــر عــلی بود ولــی او بــر دفــاع مــن، سـپر شد نــگه کـــردم بــه رگهـای گلویت از ایــن دیــدار، داغــم تــازهتر شد اجــل، جــام وصــال آورده بر من خدا را شکر، هجرانت به ســر شد ســـرشــک دوســتانــم، دانـه دانــه تمـــام نـــخل «مــیثم» را ثــمر شد
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
بــابــا بـنگـر رویِ بـهـم ریخـتـه ام را وا کــن گـرهِ مــوی بهم ریخـتـه ام را دیگر رَمَـقـی نیست به رویت بگُـشایـم چشم تــر کم ســویِ بـهـم ریخته ام را من فـاطمۀ شام شدم خُــورده نگـیـریـد لــرزیـدنِ بــازوی بـهـم ریـخـتـه ام را آرام کن عمّه تو پس از حـرفِ کنیزی ایـن خـواهـرِ والای بـهـم ریخـته ام را هرتکه ای از زیورمن دستِ کسی رفت پـــیدا کـن الـنگــوی بهـم ریـخته ام را در شــامِ غــریـبـانِ مـن آرام بـشـویـید خـونـابـۀ پهلـوی بهــم ریـخــتــه ام را زیبایی دختریكی اش مــویِ بلند اسـت صد حیف كه گیسویِ به هم ریخته ام را
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
پنهان به خاك كردم رازی به آب دیده بــا كس نمی توان گفت سرّ دل رمیده وقــت ســحر دعایم شد عاقبت اجابت بر شام تــار ما هم سر زد شبی سپیده پرواز بردم از یاد بالم چو شد شكسته این است حال و روز مرغ به خون تپیده شــادابــی گذشــته از من مخواه دیگر برگشت ناپذیراست رنگ ز رخ پریده قــوّت نــداشــت پـایم تـا پیش تو بیایم از بس كه دختر تـو در خـارها دویده بسیار رنــج بــردم در راه عشقت اما بــار ســـفر كــشیدم بـــا قامتی خمیده وضعیتی است وضع رأس تو و سر من مجـنون سر شكسته، لیلای سر بریده
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
ویـران سرایم امشب شد میهمان ســرایم اینجا که خیزران نیست قرآن بخوان برایم هر شب صدات کردم امشب دعات کردم یـــا در بـــرم بـمانی یا هـمرهـت بیـایـم زهــرا عــذار نـیـلـی نگـشود بهـر حیدر من هم به محضر تو صورت نمی گشایم گر افـکنی جدایی در بـین جسـم و جانم دیگر به جان زهرا از خود مکن جدایم من دختر حــسـینم هــم ســنگر حـسـیـنم مــاه صـفر مـحـرم، شام است کـربـلایم خواهم در این خرابه دور سـرت بگردم دیوار گـشتـه حائل، زانــو شـده عصایم دیشب به شوق وصلت تا صبح گریه کردم امـشـب بگو اسیــران گریند در عــزایـم کی گفته درخرابه شب ها گرسنه خـفـتم بعداز تو بوده هر شب خون جگـر غذایم دانـی چرا عــدویم تا حد مــرگ می زد فهمیده بود از اول مـن دخت مرتضایـم تا دور او بــگردم تـا دست او بـبـوســم ای کــاش هـمـرهت بود عموی با وفایم هــر چــنــد روســیـاهــم آلـودۀ گـنــاهم مـولا بگیــر دستـم مـن "میــثم" شــمایم
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
امشب به دامن مـن خورشید آرمیــده یا ماه آسمان هــا در کلــبه ام دمــیده دخترهمیشه جایش آغوش گرم بــاباست کس روی دست دختررأس پــدرندیده ازدل چراغ گیرم ازاشک، گل فشان از زلف، مشک ریزم بابا ز ره رسیده ازبس که چون بزرگان بارفراق بردم در سن خُردسالی سرو قـدم خــمیــده بابا چه شد که امشب با سربه من زدی سر جسـمت کدام نقطه در خاک وخون طپیده هم کتف من سیاه است،هم روی من کبوداست هم فرق من شکسته، هم گوش من دریده داغم به دل نشسته آهــم ز سر گذشته چشمـم براه مانده اشکم به رخ چکیده از بـس پیــاده رفتـم پایـم ز راه مانده ازبس گرسنه خفتم رنگ از رخ پریده تو رفع تشنگی کن از اشک دیدۀ من مــن بـوسه می ستانم از حنجر بریده انگشت های عمّه بگرفته نقش گُلزخم از بس نشسته وخارازپای من کشیده جسمم رود شبانه در خـــاک مخفیانه یـاد آورد ز زهــرا دفن مــن شــهیده گشتم خموش ودادم بربیت بیـت(میثم) صد محنت نگفته صــد راز نــاشنیده
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
درد دارم ای پـدر در قسمت پا بـیـشتر چون اثر کرده به پایم خار صحرا بیشتر گرچه گل انداخته رویم ز سیلی ها ولی بر تـنـم انـداخـتـه شـلاق هـا جـا بیـشتر دست بر پهلویم و از دیده می ریزم سرشک روزها خیلی کم اما نیمه شب ها بیشتر تا نیاندازد سرت را از سر نیـزه زمین ما قـسـم دادیم خولی را به زهـرا بیشتر از سر بغضی قدیمی بر سر ما سنگ رفت از تو کـیـنـه داشـتـنـد اما ز مولا بیشتر اینکه چشمش را عمو بالای نیزه بسته بود ای پدر هـسـتـیـم فـکـر این معما بیشتر گر چه بوسیدند رویت را تمام سنگ ها دوست دارم که ببوسم من لبت را بیشتر بعضی اوقات ای پدر جان جای کل کاروان می زدند این بی حیاها عمه ام را بیشتر تو کنار قـتـلـگـاه، عـمـو کـنـار عـلـقمه آرزو دارم بـمـیـرم من هـمـین جا بیشتر
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
هر چند بی تو دیدم... دوران پـیـریم را از یـاد بردم اما... با تو اسـیــریم را... چشمی که خون گرفته مژگان خاکی اش را واکـن که سیـر بینی،سیمای پیریم را... ازهرطرف که رفتم؛ زخمی به پبکرم خورد ای وای اگـر بـبـیـنـی پای کـویـریـم را بـا تــار تـازیـانـه، با پـود کعـبِ نی هـا بر پیکرم تنیدند... فرش حصیریم را... من را ببخش اگر باز، لکنت زبان گرفتم بابا شـکـسته دستی... دنـدان شیـریم را
: امتیاز
|
حضرت رقیه سلام الله علیها
دردم این است عمو نیز در این قافله نیست مثل من پــای کــســی پر شده از آبلــه نیست گــفــتــم از منبر نی آیــه ی توحــیـد نخوان سنگ ها منتظر و خواندن تو بی صله نیست بی قباله به من از حرص فـــدک سیــلی زد بدتر از مـــــادر تو گشتــه ام اما گـله نیست گــلــه این است که آن روز نــدیـــدم رفتی گــوشـــوار همۀ ما پس از آن زلـزله نیست دوست داری که بپرسی گل سرهام کجاست؟ پاسخ من فقط این است پدر جان، بله... نیست از سر نـیـزه پـــدر خوب ببین دور و برت چـــادرم روی سر دختـــرک حرملــه نیست؟ نیمه شب با سـر تو گرم سخــن می شوم و مطمئنم ســخـنــم با تو کـــم از نافـــلــه نیست نور چشمان مرا گــرچه به سیـلی کــم کرد یا عـــلــی گفتن من پشت عـدو را خـم کرد
: امتیاز
|
حضرت رقیه سلام الله علیها
خبر آمد که ز معـشـوق خبـــر می آید ره گشایید که یـــارم ز سفـر می آید کـاش می شد که ببافـند کمی مـویم را آب و آیینـــه بــیــارید پـــدر می آید نه تو از عهدۀ این سـوخـته برمی آیی نه دگر مـــوی سرم تا به کمر می آید جگرت بودم و درد تو گــرفـتارم کرد غالباً درد به دنبــال جـــگــر می آیــد راستی گم شده سنجاق سرم، پیش تونیست! سر که آشفته شود حوصله سر می آید هست پیراهنی ازغارت آن شب به تنم نــیــم عمــامه از آن بهر تو در می آید راستی! هیچ خبردار شـدی تب کردم؟ راستی! لاغـــری من به نظــر می آید؟ راستی! هست به یادت دم چادر گفتی دخــتر من! به تو چــادر چقدر می آید سرمه ای را که تو ازمکه خریدی، بردند جای آن لختـــه ی خونم ز بصر می آید
: امتیاز
|
حضرت رقیه سلام الله علیها
حق خواسته که دست عطا داشته باشی بــــالا بنـشینی و گــدا داشتــه بـــاشی والله که حق است که در جــمع بزرگان بالای سـر عــمّـــه تو جا دا شته باشی رزّاقی و روزی خور این سفره دوعالم ای کـــاش بـرایم تو غــذا داشته باشی تو جمع صفـاتی تو خودت جلــوۀ ذاتی باید حـرمی نــــزد خـــدا داشته باشی از آن همه شه زاده ی ارباب تو بــاید مخصوص خودت صحن وسرا داشته باشی گر قصد کنی نیل شــکـــافی به نگاهی محتـــاج نباشی که عــصـا داشته باشی تو فـــاتــــح شـــامی سزد آنـــکه مقـام فرمــــانـــدهی کـــل قــــوا داشته باشی پیغمبــر عشاق حسـینی و عجب نیست صد تـازه مسلمان همه جا داشته باشی ای کاش که در رهگذر عرش؛ توقف... ....در بین حســیــنــیــه مـا داشتـه بـاشی
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
گل سر نیست ولی موی سرم هست هنوز تن من آب شد امــا اثـــرم هــست هنـــوز جــای سیــلــی ز روی گونه من پاک نشد رد شلاق به روی کـــمــرم هست هنـــوز می توانم به خــــدا با تـــو بیایــــم بـــابا جان زهـرا کمی ازبال و پرم هست هنوز گفتم ای دختـــر شامی برو و طعنه نزن سایه ی رحمت بابا به ســـرم هست هنوز من که از حرمله و زجر نخواهـم ترسید دختر فـــاطــمــه هستم جگرم هست هنوز همه دم نـــاز کشید و به دلـــم تسکین داد جای شکر است که عمه به برم هست هنوز خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟ همــه ی خاطـــره ها در نظرم هست هنوز غصۀ معجــر من را نخـوری بابـا جـان پـــاره شد معجــرم اما به سرم هست هنوز
: امتیاز
|
حضرت رقیه سلام الله علیها
در خـرابات شبی صحبت هجران افتاد وندر آن شام بلا قصه ی جانان افتاد دید در خواب یکی عاشق دلداده ومست که سر یــــار سفر کرده به دامان افتاد غرق خون شد صدف دیدۀ آن دُرّ یتیم بسکه خونابه چو لعل ازسر مژگان افتاد آن چنان گشت دل اهل خرابات خـراب که غـم و ناله در آن جمع پریشان افتاد ای خوش آن محفل رندانه وآن مجلس عشق که در او سر زده سرحلقۀ مستان افتاد تشنه روی عزیزان بُدی آن یوسف مصر که چنین بی خبر اندر چه کنعان افتاد بوسه زد بر دهن خـسرو خوبان شیرین تا که چشمش به لب غنچه خندان افتاد گفت کای شمع شب تارمن امشب چه عجب که تو را یــاد ز پروانه سوزان افـتـاد آن قدر گفت که ازگریه و اندوه بسوخت تا بباد ســحـــری شمـع شبستان افـتـاد بلبل مست به یـکــسو و گل اندر یکسو با که گویم زنوا مرغ خوش الحان افتاد گفت این قصّه جانسوز(سناجی) وبدید که چسان زلــزلـه در عالم امکان افتاد
: امتیاز
|
مدح و شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
ای بارگــاه کوچک تو قـبله ای عظیم وی روضۀ مبارک تو روضـۀ نعـیـم باشد حریــم اقدس تو قــبله گـــــاه دل تا خفته چون تو جان جهانی درآن حریم هم دختـــر امامی و هم خواهــر امام هم خود کریمه هستی وهم دختر کریم قَدرت همین بس است که خوانند اهل دل حق را به آبـروی تو ای رحمت نعیم! یک دختر سه ساله و این مرتبت دگر گیتی بود ز زادنِ همچون توئی عقیم ای نور چــــشم زادۀ زهرا رقیه جان هرچند کوچکی تو، بُوَد ماتمت عظیم دریـای صبر را تو فروزنده گوهری زان دشمنت به رشته کشید،ای درّیتیم! آن شب که جای،گوشۀ ویرانه ساختی روشنــگرت سرشک بود، آهِ دل ندیم تا قلب اطــهرت ز فراق پدر گداخت از مرگ جانگداز تو دل ها بُوَد دو نیم آبـاد شد خـــرابۀ شـام از جــــلال تو امّا خــــراب گشت ز بُن کاخ آن لئیـم خواهم که بر مزار تو گردم شبی دخیل خواهم که در جوار تو باشم شبی مقیم بی مهر هشت و چهارمؤیّد مجو بهشت چون میرسی به جنّت از این راه مستقیم
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
امشب غمت به صفحۀ دل جا نمیشود بـا خـود مرا بـبـر، کـه فـردا نـمیشود گفـتـند رفـتهای به سفر تا شوم خمـوش ایـن دل بـدیـن تـرانـه تـســلاّ نـمیشود صد راه رفته عـمّه که شـاید نخـوانمت سـر در طبـق نبـیـنـمت، امـّا نـمیشود بابای من بگو، که رگ گـردنت بُـرید؟ این داغِ بس گـران به دلم جـا نمیشود در چار سالگـی که مرا کرده بی پـدر؟ این زخـمِ بر جـگـر که مـداوا نمیشود بـعـدت امـیـد بـر که بـبـنـدم، امـیـد من مجنون دلش به جز سوی لیلا نمیشود با خون خضاب کرده چه کس اینچنین ترا ای چرخ، از چه محشر کـبرا نمیشود شرمـنده دخـتـرت که نیـامد به پیـشواز از ضعف تن بُوَد که ز جـا پا نمیشود شرمـندهام از این که به جُـز چـادرِ سرم فـرشـی در این خـرابـه مهـیّـا نمیشود بابا ببخـش، مـوی سـرم نامـرتب است زآتـش گــره فـتاده، دگـر، وا نـمیشود گویی هـزار زخـم به سر داری از عدو یک جا برای بــوسـه چو پـیدا نمیشود
: امتیاز
|
حضرت رقیه سلام الله علیها
آن شب سـپـهــر دیـدۀ او پر ستـاره بود داغ نهفته در جگرش، بی شماره بـود در قاب خون گرفتۀ چشمان خسته اش عکس سر بـریده و یک حلق پاره بود طـفـلـک تـمام درد تـنش را ز یاد برد حرفی نداشت، عاشق و گرم نظاره بود با دست خسته معجر خود را کنار زد حتی کلام و درد و دلش بـا اشــاره بود دستش توان نداشت که سر را بغل کند دستی که وقت خواب علی،گاهواره بود در لابـه لای تـاول پـاهای کــوچکش هم جای خار ، هم اثر سنگ خاره بـود ناگاه لب گشـود و تـلاطم شــروع شد دریای حرف های دلش، بی کـناره بود کوچک تــرین یتیم خــرابه شهید شد امّا هــنوز حرف دلــش نـیمه کـاره بـود
: امتیاز
|
حضرت رقیه سلام الله علیها
آهش فضای هرسحرش را گرفته است داغــی تمامی جــگـــرش را گرفته است از کــوچـه ها رسیده تنش تیر می کشد ازبس که سنگ دور و برش را گرفته است چشم انتظار دیدن گم کــردۀ خود است دیشب ز نیزه ها خـبــرش را گرفته است برحال و روز چشم نحیفش نکرد رحم دستی نگــاه مختـصـرش را گـرفته است جا مانده از حرارت خیمه به چهره اش آتش کمی ز بال و پــرش را گرفته است بعد از غروب غارت غم بار خیمه ها با آستین پــــــاره ســرش را گرفته است خود را برای یک دو قدم راه می کشد زینب بیا کمک، کمــرش را گرفته است
: امتیاز
|